دل دیوانه

Shaqayeq Rahnama Shaqayeq Rahnama Shaqayeq Rahnama · 1403/05/03 16:49 · خواندن 1 دقیقه

چراغ های کافه را خاموش کرد و کلیدش را که با دخترکی موفرفری آویز شده بود از جیب دامنش بیرون آورد و به آرامی در را قفل کرد.کلوچه های تازه را که دوستش آورده بود داخل سبد دوچرخه گذاشت و دسته ای گل برای خانه برداشت.رز هایی قرمز که با عروس های سفیدی احاطه شده بودند.در راه برای کوچولوی منتظر خانه بستنی شکلاتی و برای پدر خانه بستنی زعفرانی گرفت.در خانه را که باز کرد عطر غذا همراه با صدای ویگن تمام خستگی های روزش را با خود برد. در خیال بود و بند کفش هایش را باز میکرد که صدای قهقه های پدر و دختر تمام رشته های خیالش را به آسودگی خاطر پیوند زد.دهانش را برای سلام کردن باز کرد که با دیدن دخترکش با لباس های آردی و دستان خمیری بلند خندید.دخترک با شتاب خود را در آغوش مادر جا داد و حالا هر دو لباس هایشان آردی بود.پدر خانواده با دیدن این صحنه با اعتراض خود را به آن ها رساند و هر دو نفر را غرق در آغوش خود کرد و ویگن همچنان میخواند،دل دیوانه دل دیوانه...